آدم گاهی دلش میخواهد یکی سر و سامانش بدهد .

این وقت سال همیشه دوست داریم کسی تعریف کند برادری امان نامه پس می فرستد .
به علم هایی که نمی افتند محتاج می شویم ، به مشک هایی که با دندان بگیرند و با چشم و
دست و سینه ی خونی هم رهایش نکنند . "وای بر من ، زنده باشم و تو بمیری " دلمان می خواهد ،
صفت های مطلق ، بی تاویل و بی دروغ ، وفاداری های شگفت ، جذبه های پایان ناپذیر .
این نقل ِ مصیبت ، این آستانه ی اندوه را انتخاب می کنیم چون پی لحظه های دور از دسترس می گردیم . دنبال کسی که برای همیشه اسم مان را صدا کند . مرد سر سفره نشسته .ناگهانی صدایش می کنند .
پسر رسول او را خوانده . دلش نیست که برود .باروبنه ، مال و منال ، زن و غلامان اینجا هستند . کوتاه می رود . سفره هنوز پهن است که بر میگردد . رهاست . ناگهانی دلش پیش هیچ چیز نیست .
زنش را طلاق میدهد و میرود که پیش چشم پسر رسول بمیرد و ما همین را دلمان میخواهد .
آدم گاهی دلش میخواهد یکی سر و سامانش بدهد . .. نفیسه مرشد زاده ..
... پروردگار من ! مرا در داستانی بی سطر و محتوا نگذار . مرا در داستانی بگذار که سرو سامانی دارد .
+در مجله جهان کتاب - سال هفدهم - بهمن و اسفند 1391 - بخش ویژه ادبیات کودک و نوجوان چاپ شد .




